دیشب خیلی فکر کردم یعنی بد جوری دلتنگت بودم...
برام فرقی نمی کرد در اون لحظه زنده ماندن...
با چشمای بارونی و غمگین به خواب رفتم...
دیدم تو اومدی به دیدن من...
توی دستت یه عطر بود گفتی بیا و این عطررو بگیر بین من وتو همه چی تموم شده...
دیگه چیزی نگفتی...
ولی با زبان اشاره و نگاه که بینمون حکمفرما بود بهم فهموندی دیگه نمی خوای حتی یادگاری از من داشته باشی...
دلم گرفت هیچی نگفتم...
شاید هم غرورمو نگه داشتم تا بیشتر از این خورد نشه...
تمام بدنم می لرزید دلم می خواست یه چیزی بگم ولی نتونستم...
توی همین حال و هوا بودم که از خواب پریدم...
دیدم دیدن تو یه رویا بوده...
تبسمی تلخ کردم...
توی خوابم اومدی که بهم بگی باید بی خیال بشم...
دیگه دلواپس تو نباشم...
یکی بهتر از من هست که نگرانت باشه...
بیشتر از من هم دوستت داشته باشه...
باشه هر چی تو بگی...
اینو بدون منم میرم به سوی سرنوشتم...
وتا آخر عمرم یه اسیرم...
میدونم دیگه پیشم نمیایی...
اگه خواستی بیایی ...
نه میدونم اما و اگر نداره تو دیگه بر نمی گردی...
میدونم رفتی واسه همیشه...
واسه همیشه رفتی پیشه اونی که می گفتی بیشتر از من دوست داره...
نظرات شما عزیزان:
مملی
ساعت18:31---10 بهمن 1390
سلام وب خوبی داری موفق باشی
بهم سربزن پاسخ:سلام. من شمارو لینک کردم. مرسی از نظرتون
|